نتایج جستجو برای عبارت :

ناگهان به یاد آورد!

«شاید زمان آن رسیده باشد که بنشینیم و برای آدمِ رفته آرزوی خوشبختی کنیم.بگذاریم شبیه عشاق دنیای ادبیات، برای هم از روسِ اصیلِ مغرور و بارانی‌های انگلیسی بگویند و جعبه‌ی کوچک کادوپیچ شده‌ی توی جیب چپش و قاصدک‌هایی که به امید رسیدن به هم فوت می‌کنند.
می‌دانی چیست؟ احساس دختربچه‌ی پنج شش ساله‌ای را دارم که ناگهان از دنیای کوچک و رنگی رنگی زیبایی که خودش با دستان کوچکش برای خودش ساخته، بیرونش انداخته‌اند و پرتش کرده‌اند توی دنیای خاکست
به نام خدانوشتم: چشم انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش
           با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیرمیگه: طوری شده؟میگم: نه! چطور؟- آخه خیلی منفیه.- برداشت من فرق می‌کنه!- با مرگ زندگی کن؟ چطوری آخه؟- نمیدونم چطوری توضیح بدم! ولی مصراع اولش که خوبه، برداشت من چیزی توی اون مایه‌هاست.- مثل هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست؟! :/ نه به این هم که ربطی نداره! یعنی حاضر باش برای هر بلای ناگهانی؟!- چرا بلا؟!- حادثه ذاتا منفی هست! ناگهان هم که اومده.- چشم انتظار حادثه‌ای ن
کجا برد چرخ فلک ناگهان گوهرت را                                                                                                         که سوزاند یک عمر جان و دل و مادرت را 
زمین نعره سر داد از فتنه چرخ گردون 
                                          در ان دم که بر هم زد آن مدرسه سنگرت را
ندیدم تو را روی آوار های کلاست 
                                          ولی دیدم آن صفحه ی پاره ی دفترت را 
و من دستخط تو را روی ان صفحه دیدم 
                                          و من دیدم ا
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یک زن و شوهر با 4تا بچشون جلوی ما بودند.وقتی به باجه رسیدند و متصدی باجه، قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نمیدانست چه بکند...!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاده!
مرد که متوجه موضوع شده ب
دوست داشتم تو را در اتوبوسی ببینم،حواست نباشد و خوابت ببرد،من هم زل بزنم و زیر لب بگویم:چه غوغایی به پا کرده چشمانت...اگر ناگهان بیدار میشدی و مرا می دیدی،هرچقدر هم صدایم می کردی باز هم نمی شنیدم،سخت است جدایی از فکر رویاها،مگر اینکه اتوبوس سرنوشت ناگهان از حرکت بایستد،تو پیاده شوی و سرنوست من بپیچد داخل کوچه ی علی چپ،راستی گندمی،چند نفر تابحال با این قدر فاصله ناگهانی هم را در اتوبوس دیده اند؟یا چند نفر زنده از کوچه ی علی چپ بازگشته اند؟
ن
دعای کمیل را از تلوزیون و مسجد جمکران گوش می کردم، ناگهان این حس را پیدا کردم: در برزخ باشم و تصویر مناجات اهل دنیا را ببینم! دعای کمیل بخوانند، مناجات شعبانیه و... و من دستم کوتاه باشد و فقط حسرت این لحظات را بخورم!
[عکس 1280×776]
مشاهده مطلب در کانال
امام آمدپیام وحدت آورد/ولایت محوری باعزت آورد/چوداده بهر کشور رنگ توحید/زسوی حق سحاب رحمت آورد/خمینی از تبار اهل بیت است/حضوراوشکوه و برکت آورد/امام آمدکه خوبی پا بگیرد/پیامی ازخداو عترت آورد/به ایران داده او اوج بصیرت/برای دشمنانش ذلت آورد/شهیدان در رکابش سرفرازند/پیام عاشقی از جنت آورد/امام آمدرود شیطان و ابلیس/به قلب دشمنان اووحشت آورد/شده فرهنگ ایثارش فراگیر/ز هیبت شاخه های شوکت آورد/ولایت راکند تبیین ایران/نگرسید علی برملت آورد/شده ر
بیماری روز تعطیل پریشی اومده بود سراغ اعضای حاضر خانواده. من، خواهر و مادرم. یکهو مامانم از آشپزخانه گفت: ایکاش یه ربات آشپز داشتیم.
باران کله اش را از توی کتاب در آورد: ایکاش یه ربات مشق بنویس داشتیم.
من و هلن هم از توی تنهایی مان گفتیم:ایکاش یه ربات دوست داشتیم که با هرکس همونطور بود که دلش میخواست. مثلا از مغزامون اسکن می گرفت.
قبل از اینکه فکرم بکشد به حسگر ها و ربات و هوش مصنوعی، ناگهان جواب را یافتم. ما یک همچین رباتی داشتیم....
ناگهان تلفن ز
دانلود فیلم ناگهان درخت
دانلود فیلم ایرانی ناگهان درخت با لینک مستقیم و کیفیت عالی (اچ دی)
شما عزیزان میتوانید فیلم ناگهان درخت را از رسانه مجاز تب مووی با سرعت بالا دریافت نمایید.
کارگردان : صفی یزدانیان
نویسنده : صفی یزدانیان
تهیه کننده : پیمان معادی
ژانر : اجتماعی
مدت زمان فیلم : – دقیقه
نمونه کیفیت : کلیک کنید
بازیگران
: پیمان معادی , مهناز افشار , مهراب قاسم خانی , شقایق دهقان , سیامک
صفری , پانته آ پناهی ها , لیلی فرهادپور , شهروز آقایی پور ,
از غم دوری جهانم بغض سنگینی گرفت!من نوشتم کاش بودی بغض غمگینی گرفت!
خیسی چشم و نفس تنگی و درد و سرفه ها!ناگهان از بغضِ قلبم دردِ خونینی گرفت!
مادرِ خسته دلم حال مرا دید و شکست !کلِ دنیا را جنونِ غرقِ نفرینی گرفت!
این جهان جایی برای قلب غمگینم نداشت!ناگهان جان پدر را حس بدبینی گرفت!
یاد ایام قدیم و یاد عشق و فاصله!خانه پیش چشم مادر درد دیرینی گرفت!
درد دوری تو یک کاشانه را ویرانه کرد!خنده های برلب من حس تمرینی گرفت!
اخرین دیدار ما دور از هم و با نام
+ باورم نمیشه، یکی اینطوری به آدم هشدار بده! بگه اینترنت که چیزی نیست، همه چیزتون دست منه. بگه این فقط یه چشمه‌ش بود، حواستون باشه.
+ باورم نمیشه تو دهکده‌ی جهانی، ناگهان ایزوله شدیم.
+ حس خیلی جالبی داشت اینکه تارهایی که از اینجا به تمام دنیا وصل می‌شد، ناگهان قطع شد. قطططعععع! جالب بود، خیلی.
یک وقتهایی هست که اشتباهی توی یک زمان و مکان کاملا اشتباهی قرار نیگیریم و هیچ راه فراری هم نیست...
چند روز پیش توی خیابون :
ترافیک خیلی سنگین آقایی گوشی مبایل در دست پشت فرمان ماشین در حال رانندگی بود و من درست در لاین کنار همون آقا در حرکت بودم که ناگهان بمب آینه ماشین اون آقا خورد به آینه ماشین من ...
من ☺
اون
باز هم من ☺
و اون ؟ و به اندازه نصف یک ماشین ازم دور شد .
چند ثانیا بعد من حرکت کرمو ناگهان بمب آینه من گرفت به آینه اون آقا .
آروم آینه رو
هر دو خوب میدانیم در سکانس آخر،عاقبتمان نگاه های سردیست از جنس زمستان سال گذشته ! باید دستت را بفشارم و بگویم " بدرود" !! و برویم به امان خدا ...  زنانه شیر میشوم !! میبوسمت ... بی آنکه مجال بیابی میبوسمت ... فیلمنامه را به روی من نیاور ! هزار بار خواندمش ... اما میبوسمت !! پیش از آنکه لب به اعتراض باز کنی کارگردان میگوید : کات ! انگار او هم میداند این پایان چقدر به تن ما می آید ! ... این " ناگهانی " من پایان قصه میشود ! و پس از سالها هنوز ما را با همین عاشقانه ی
این کلافگی بیهوده نیستخبرهایی هست که خبر نمیکنندولی ناگهانحواست را پرت میکندبه دلت آشوب می اندازدبه فکر وا میدارندنتو فکر میکنی چه شده؟در این بی خبریخبرهایی هستکه مرا به فکرت وا میداردچشم بستن فایده ندارد..وقتی همه ی این احساسات در وجودت قِل میخوردوقتی باور داری او دِل آشوبست ولی نمیدانی،خبرِ دِل آشوبیستولی همه اش در بی خبری..و در همین بی خبریهاست..که آدم دِق مرگ میشودو دِل که آشوب شدکلافه گی از سر و رویت جریان میگیردوقتی دستت بند به هیچ ب
یک وقتهایی هست که اشتباهی توی یک زمان و مکان کاملا اشتباهی قرار میگیریم و هیچ راه فراری هم نیست...
چند روز پیش توی خیابون :
ترافیک خیلی سنگین آقایی گوشی مبایل در دست پشت فرمان ماشین در حال رانندگی بود و من درست در لاین کنار همون آقا در حرکت بودم که ناگهان بمب آینه ماشین اون آقا خورد به آینه ماشین من ...
من ☺
اون
باز هم من ☺
و اون ؟ و به اندازه نصف یک ماشین ازم دور شد .
چند ثانیا بعد من حرکت کردم و ناگهان بمب آینه من گرفت به آینه همون آقا .
آروم آینه
کیست این عاشق که می از جانب طور آوردعرشیان را نغمه ی قدسیش در شور آورددر بهشتش، حق برای سینه زن های حسینتحفه ای از روضه های حاج منصور آوردحاج منصوری که با یک نعره ی یامرتضیاز نجف تا ارک، صدها جام انگور آوردحنجرش وقتی نوای یا رقیه سر دهدجبرئیل از عرش بر اهل زمین نور آورد****مَسند او قلب عاشق هاست، خصم احمقش...هرچه می خواهد به سوی ارک مأمور آورد
محمد جواد شیرازی
تو می‌توانی ساختمانی که بوی نا گرفته،
نشست کرده، کم‌کم پایه‌اش سست شده و ناگهان پایین می‌آید را سر پا کنی. مثل
پرنده‌های له و پخش شده‌ی حضرت ابراهیم روی کوه‌ها. گناه‌های نادانسته و
ناخواسته مثل نمناکی و به بوی نا می‌مانند. کم‌کم فونداسیون ساختار ایمان آدم را
سست می‌کنند و ناگهان پخش زمینت. مثل آن پرنده‌ها خرده‌ریزه‌هایم را
به‌هم وصل کن. مثل روز ازل محکم و بی‌نقص. «لیطمئنّ قلبی».
مثل وقتی که حضرت ابراهیم را به آتش
افکندند و او فقط
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند من را انتخاب کرد دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی خشک شدم
ادامه مطلب
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند من را انتخاب کرد دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی خشک شدم
ادامه مطلب
بحثی بین ما و همکارمان پیش آمده و ناگهان از کوره در می‌رویم و فریاد می‌زنیم. به همسرمان حرف‌هایی می‌زنیم که بعداً قادر به دفاع کردن از آن نیستیم. همه این‌ها، یعنی ما قادر نیستیم وقتی که خشمگین می‌شویم، خودمان را کنترل کنیم و همین ماجرا، ریشه‌ی بسیاری از مشکلات ماست. راه‌هایی برای کنترل این حالت وجود دارد که در ادامه به آن می‌پردازیم.
۱. قبل از صحبت کردن، فکر کنید.
خیلی اوقات براحتی حرف‌هایی می‌زنیم و خیلی زود هم از گفتن‌شان پشیمان می‌
آورده‌اند که مرغ ماهی‌خواری بر لب آبی خانه داشت و همیشه به اندازه‌ی نیاز خود، از آب ماهی می‌گرفت. روزگار او بد نبود تا این‌که پیری و ناتوانی به او روی آورد و از شکار باز ماند. به کنجی نشست و با خود گفت، دریغا از زندگی که به تندی باد گذشت و از آن چیزی مگر تجربه برایم نماند و امروز همین تجربه شاید مرا به‌کار آید. پس باید امروز به جای زور و چالاکی، کار خود را با نیرنگ پیش برم. ماهی‌خوار با چهره‌ای اندوهگین بر لب آب نشست. ناگهان خرچنگی او را دید
با انگشتان کوچک پایش ماس های لب ساحل را می فشرد.
دستانش دور ساق هایش حلقه زده و سرش در میان زانوانش که چون دژی از بی پناهیش حفاظت می کردند قرار داشت.
موج برای همدردیش در میان هق هق هایش آرام نجوا می کرد.
نسیم موهای پریشانش را ارام نوازش می کرد.
ساحل مهربانانه به برش می کشید.
دریا بی طاقت تسلایش بود و دست هایش را برای به آغوش کشیدنش می گشود.
حتی دستهایم در همراهی گریه هایش از شانه های کوچکش عقب می ماند.
 
ناگهان نگاهم به معصومیت چشمان غرق حیرتش رسی
مردی که به دنبال بلیط قطارش بود تا آن را از چنگال باد در آورد محکم به دختر جوان خورد و گلدان شیشه ای که هدیه مادربزرگ تازه فوت شده اش بود از دستش افتاد روی زمین و هزار تکه شد. دختر جوان که بر اثر برخورد تعادلش را از دست داده بود و نقش زمین شده بود به تکه های گلدان نگاه کرد و بی توجه به افرادی که دور و برش بودند مثل بچه ها شروع کرد به زار زدن.
مرد جوان شرمنده و ناراحت از بی توجهی اش کنار وی نشست و بلیطش که حالا باد آن را روی ریل ها گذاشته بود را فرامو
مردی که به دنبال بلیط قطارش بود تا آن را از چنگال باد در آورد محکم به دختر جوان خورد و گلدان شیشه ای که هدیه مادربزرگ تازه فوت شده اش بود از دستش افتاد روی زمین و هزار تکه شد. دختر جوان که بر اثر برخورد تعادلش را از دست داده بود و نقش زمین شده بود به تکه های گلدان نگاه کرد و بی توجه به افرادی که دور و برش بودند مثل بچه ها شروع کرد به زار زدن.
مرد جوان شرمنده و ناراحت از بی توجهی اش کنار وی نشست و بلیطش که حالا باد آن را روی ریل ها گذاشته بود را فرامو
کاش درماه مبارک مغفرت حاصل شود/بخشش ایزدفراوان بهرما کامل شود/درتکاپوی حقیقت جنگ با شیطان خوش است/بابصیرت بر مقام بندگی نائل شود/زمزم دلدادگیها سوی آل مصطفاست/عشق زیبای ولایت گوهر محفل شود/حیدری کن قلب وجانت اندراین ماه صیام/باعلی کشتی دینت راهی ساحل شود/وقت افطار وسحرها اشک بااخلاص ریز/در نماز وروزه خود همنشین دل شود/شوق آزادی جان است از جهنم شیعه را/نقشه شیطان ودشمن بهراو باطل شود/کاش مهدی ازظهورش یک نشانی آورد/ناگهان وقت حضور حجت عادل ش
پشت میز کار میکردیم که ناگهان چیزی در هوا تغییر کرد. بسامدی بالا و پایین شد. سکوت محض شده بود. تا دقیفه قبل صدایی پرهیبت تمام فضایمان را پر کرده بود که حالا نیست.
موتور یخچال ناگهان خاموش شده بود، انگار نفس کسی ناگهان بند آمده بود و ما تازه متوجه حضور ارزشمند و همیشگی‌اش شده بودیم.
 
حکایت آن شنبه سیاه و نفرین‌شده برای همه ما خارج‌نشینان همین قدر ساده، کوتاه، ناگهانی، ترسناک، گنگ، و دست‌نیافتنی بوده و هست. 
ضربان قلبی که جمعه شدت گرفت، ب
قلب آدمیزاد در اوج تلالو میتونه ناگهان سیاه بشه. آدمیزاد در اوج شادی میتونه ناگهان افسرده بشه. در اوج آسونی سخت بشه. در اوج شیرینی تلخ بشه. اوج همیشه خطرناک بوده و هست. موندن توی اوج از عهده ی کمتر کسی برمیاد.











متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط
✍️ مجیددادرس خالدی -حقوقدان 
امروز در میان هیاهوی نوشته های سال گذشته خودم به این متن برخوردم که نامش سمفونی آرامش بودو چون که فردا نمیتوانیم طبق سنت گذشته به دل طبیعت برویم ، نصمیم گرفتم دل و جانتان را به عمیق ترین و دل انگیزترین نقطه خلقت یعنی کویر ببرم امیدوارم از خواندنش لذت ببرید 
♦️در کوچه پس کوچه های کویر در میان بوته های خشک و تشنه بیابان پرسه زنان به مانند قطره ای هبوط کرده در کویر ، در نقطه ای دور دست که کویر با آسمان قرابتی دیرین
دیروز ناگهان نگاهم به تلفن که در گوشه میز قرار دارد گره خورد. پیش خودم گفتم آیا فکر میکنی این وسیله را دهه آینده نیز می توان دید؟ آیا می شود آن را در یک وسیله الکتریکی دیگری که در هر منزل و دفتری یافت می شود تجمیع کرد. در حد یک ایده خام این چنین به نظرم رسید.
همه خانه ها در این روزها مودم دارند. به نظرم آمد می توان با ایجاد تغییراتی در مودم متصل به خط تلفن ثابت، امکان جواب دادن با گوشی همراه را فراهم آورد. یا اینکه می توان چنین ارتباطی را دربستر لپ
روز شخصی که عاشق کوهنوردی بود به تنهایی از یکی از کوههای بلند منطقه خود بالا رفت ه‌ا آنچنان سرد و مه آنچنان زیاد بود که راه خود را گم کرد و به بیراه رفت ناگهان پایش لغزید از دره به پایین افتاد به لطف طنابی که بخود بسته بود به پایین دره پرتاب نشد و بین هوا و زمین اویزان ماند. بسیار نا امید شد چراکه هیچ کس را در ان حوالی ندیده بود. نا امیدانه فریاد کشید و درخواست کمک کرد. بارها و بارها اما از کمک خبری نبود. طاقتش به پایان زسیده بود پس با قلبی شکسته
دیشب عرشیا ژله‌ی بازی‌ش را پیشم آورد تا با هم بازی کنیم، چیز جالبی بود، چیزی شبیه به همان خمیر آریا‌ی خودمان؛ کش می‌آمد، لِه می‌شد، از هم جدا می‌شد و دوباره به حالت خودش در می‌آمد، ناگهان عرشیا گفت داداش مهرداد ببین چه بوی خوبی دارد! بو کردم، راست می‌گفت، بوی خوبی می‌داد، بوی coco بوی خاطره . . . از آن وقت به بعد هی فکر کردم، هی بو کردم، هی محکم ژله را در مشتم فشار دادم و دوباره... 
امروز صبح قبل از اینکه در دفتر را باز کنم، یک اسپری خوشبو کنند
غم ها که ناگهان سرازیر می شود سیل است، اما تو سد ساخته ای و غم ها را پشت سدت نگه می داری تا تو را و خانه ات را و امیدت را نبرند.
غم ها می بارند و می بارند و می بارند اما تو آنها را هدایت می کنی به سفره های زیرزمینی روانت و ذخیره شان می کنی برای روز مبادای روح؛  و هیچکس خبر ندارد که باغ سبز جان از چشمه اندوه سیراب می شود.
و هیچکس نمی داند این گل ها که می رویند زرد و سرخ و  رنگ رنگ از آب تیره غم نوشیده اند.
تنها تویی که می دانی که میوه های شیرین درختان تو
مخفی بودن اولیای الهی در بین مردم
▫️حجة الاسلام سید حسین هاشمی نژاد می گفتند:یک روز که در خدمت آقا شیخ جعفر مجتهدی نشسته بودم، صحبت از تشرف بعضی از بندگان بی نام و نشان خدا به محضر حضرت ولی عصر علیه السلام به میان آمد، ایشان فرمودند:روزی یکی از وسایل اتاق، در نجف اشرف خراب شده بود و من از تعمیر کار جوانی خواستم تا برای تعمیر آن به حجره بیاید. هنگامی که او مشغول تعمیر بود، ناگهان در این فکر فرو رفتم که سعادت نصیب من شده است و خدمت مولایم امام ز
کتاب مسخ فرانتس کافکامترجم گ. نسرکانی
یک روز صبح وقتی گرگور سامسا نفس‌نفس زناناز یک خواب آشفته پرید.ناگهان متوجه شد که تبدیل به یک حشره ی موذی غول پیکر شده است.او به پشت سفت و سخت و زره مانندش افتاده بود و وقتی سرش را کمی بالا آورد شکم گنبدی مانند و قهوه ای رنگش را دید که با رگه های قوسی شکل سفت و محکمی تقسیم بندی شده است. پتو آنقدر بالا رفته بود که به سختی روی شکمش بند بود و نزدیک بود سر بخورد و بیفتد و پاهای بیشمارش که در مقایسه با سایر اندا
کلمه الکی خوش دقیقا صفت مورد توصیف خانواده ماست. در لغت نامه الکی خوش معنای خاصی نداره. برای همین، من اینجا یک مثال از الکی خوشی (سوپر الکی خوشی) می آورم تا قشنگ بفهمید وضعمان چقدرداغان است.
پای لپتاپ نشسته ام و با جدیت فصل دوازدهم را ویرایش می کنم که ناگهان چراغ ها خاموشو روشن میشوند. سر بلند می کنم و میبنم مادرم دارد چراغ را هی فشار می دهد، گیج و ویج به خواهرم نگاه میکنم که هدیه ای را جلوی من گرفته. به جز اینکه دوساعت مراسم حدس بزن توش چیه داشت
آسمان رو به تاریکی می رفت. چراغ پشتی قرمز رنگ‌ِ ماشین ها، روشن شده بود و جاده ها هم پر از ازدحام. تنها صدایی که در داخل تاکسی می آمد، صدای ترانه ای شاد بود و من، در عالم هپروتی بودم که ناگهان، مؤذن زاده ی اردبیلی، از گلدسته ی گوشی یک مسافر، بانگ اذان مغرب را سر داد. نوای اذان، همراه با آن ترانه ی شاد، وصله ی ناجوری بود. به همین خاطر مسافر، با عجله گوشی اش را خاموش کرد و مؤذن زاده هم دیگر نخواند. شاید هم مسافر، از آشکار شدن باور هایش شرم داشت. از آن
امروز برای شما عزیزان داستانی داریم با موضوع آرزوی مرد که می‌توانید در زیر بخوانید و کلی از خواندش لذت ببرید و خوشحال شوید.
 
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.یک زن جادوگر که از آنجا می گذشت وارد رستوران شد و سر میز انها رفت و گفت: آه شما زوجی مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادارموندید ، برای همین هرکدام از شما میتواند آرزویی کند و من با کمک دانشی که دارم آن را بر آورده
سالهای زیادی گذشته از اون‌روزایی که بهم میگفتن بچه و هنوز، چشمم به عکس بعضی جاها که میفته، خیلی غیرارادی بهش خیره میشم و به رویا فرو میرم و قصه‌ می‌بافم و ناگهان وقتی به خودم میام، متوجه میشم که مدتها گذشته و من نفهمیدم. مثل وقتی که چشمم به این عکس افتاد.
روایت اول: 
 خودم را دیدم که بالای اون برج نشستم. ناگهان  شب می‌رسه و من فانوس را روشن ‌می‌کنم تا شاید در دل سیاهی برای سرنشین یه قایق گمشده  یه‌ذره امید به نجات باقی بمونه...
روایت دوم:
هی
روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید
 
الاغ خیلی ترسید.
 
ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان
 
لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید .
 
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از
 
خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری .
 
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم .
 
بسم الله 
داشتیم زندگیمان را می کردیم ، مثلا ! 
میرفتیم سر کار، دانشگاه ، می آمدیم خانه. با قیمت دلار بالا و پائین می شدیم ، با افزایش قیمت بنزین گر می گرفتیم ،  اخبار استراماچونی را گوش می دادیم . عادت کرده بودیم به همین زندگی . عادت کرده بودیم غزه را بکوبند، یمن را آتش برنند، سوریه را غارت کنند ، افغانستان را شخم بزنند و ناگهان و ناگهان تو همه معادلات این عادت های خاکستری به خاک نشسته را بهم زدی . 
تو این قلب های خسته ی مکدر را زنده کردی . تن ارب
جانِ دل ؛
باور کن من هم دوست دارم جمعه ها
آرامتر نفس بکشم ...
چای زعفران دم کنم با چند دانه هِل
و با خیالی آسوده
تکیه کنم به دیوارِ خیالت ...
فکر کنم ، فکر کنم ، فکر کنم ....
و لا به لایِ دریایِ دلتنگی هایم ،
ناگهان بیایی و بگویی :
هفته بدونِ منِ سختی بود جانم !
جمعه‌مان بخیر ...
 سیدطه_صداقت
.....
شنبه‌ها
همین که 
یادم می‌آید رفته‌ای
تا آخرِ هفته
حالم بلاتکلیف می‌ماند
نه خوب می‌شود
نه خوب می‌شود...!
..
آدم
اگر عاشق باشد
برای دوست داشتنش
دلیل نمی‌آورد
چ
هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ*

بنگر چه کرده ای!
ای شوخ و شنگ! ای تر و تازه!
باران ناگهان!
هر چاله چوله ای
آیینه ای شده ست پر از ابر و آسمان
هر جا که پای می نهی ابری روان شده
بنگر، زمین گُله به گُله  آسمان شده!
محمد مهدی سیار / از کتاب رودخوانی
هوای معرکه ایست. عجیب اینکه وبلاگستان را خاک مرگ پاشیده اند انگار. کسی از این باران دلپذیر پاییزی چیزی ننوشته است. لااقل همسایه های با ذوق مجازی ما. پاییز باشد، مهر باشد، باران باشد، هوای لطیف و آرامش بخش
امروز برای یک کار اداری رفته بودم یک اداره‌ای. از همان اداره‌ها که کاغذ بازی دارد. کارت ملی‌ات را بگذار صدا بزنیم. این کاغذ را بگیر ببر ته سالن. کاغذ پرینتی بیاور ببر اتاق روبرویی. ببر زیرزمین ببر پشت بام. ببر نیم‌طبقه اول. آخر سر ببر پیش فلانی مهر و امضا کند و ناگهان ساعت ۱۲:۳۰ همه دست از کار می‌شویند میروند توی اتاق‌ها در را هم پشت سرشان می‌بندند تا یک ساعت بعد. از ۱۰:۳۰ تا ۲:۳۰ معطل شدم. ناگهان مرد کت‌شلواری‌ای که سفیدی نصف و نیم موهایش
دم غروب، داشتم به خانه بر می گشتم که ناگهان کسی صدایم زد:- علیرضا!برگشتم سوی صدا، تعجب کردم. مسجد ثامن الائمه بود که با لبخندی، در آن سوی خیابان ایستاده بود و مرا صدا میزد. یعنی بروم پیشش؟ چقدر دلم برایش تنگ شده. مدتی است که الکی الکی درس را بهانه کرده ام و مسجد نرفته ام. چه می شود اگر فقط چند دقیقه بروم پیش مسجد و زود زود برگردم کنار درس ها؟ در این فکر ها بودم که عقل‌ با گستاخی به حرف آمد که: - بیخیال بابا! دلت خوش است! برگرد خانه درس هایت را بخوان
امشب برایش پوره ی هویج و سیب زمینی درست کردم. کمی کره هم تویش ریختم تا شکمش بهتر کار کند‌. تصمیم گرفتم که پوره را با میکسر له له نکنم تا کم کم برای خوردن غذاهای جامد آماده شود‌. سیب زمینی و هویج را با پشت قاشق له کردم و با احتیاط با نوک قاشق چایخوری توی دهانش گذاشتم. تمام مدت نگاهم به چهره اش بود. اولش یک اداهایی در می آورد. به نظرم بخاطر این بود که بلد نبود غذای نیمه‌ جامد را قورت بدهد. چند باری هم عق زد. اما کم کم انگاری بلد شد. به اندازه ی دو قاش
زندگی این طور است که خوش و خرم می‌روی باشگاه و اواخر تمرین وقتی که صفحه‌ی 10 کیلویی در دست داری و تمرین فیله‌ی کمر انجام می‌دهی، ذهنت برای رهایی از فشار جسمی ناگهان تصمیم می‌گیرد که به یادت بیاورد آن روزی که رفته بودی برای اولین بار پیمان را ملاقات کنی و گوشی‌ات مثل همیشه به احترام کسی که به دیدارش رفته‌ای روی سایلنت بود، دوست‌پسر سابقت ناگهان حس می‌کند که تو هم مثل خودش دغلباز هستی و قرار است که خیانت کنی؛ پس تصمیم می‌گیرد که زنگ بزند
دهه محرم در سوریه بودیم. در "ریف حلب" دو سه شب گردان ما و چند شب گردان او به شکل دید و بازدید هیئت می رفتیم.این بین گردان ها رسم بود. یک شب ما مهمان گردان او بودیم.دو حلقه پشت سر هم تشکیل دادیم و مشغول عزاداری شدیم.ناگهان در تاریکی، شخصی را دیدم که به نظرم آشنا آمد.کمی خود را جابه‌جا کردم تا ببینم چه کسی است. محمدرضا بود. به شدت ضجّه می زد و گریه می کرد.ناگهان به دلم افتاد که او شهید می شود،اما به خاطر روحیه شاداب و پرنشاطش به فکرم خندیدم و به خودم ق
صبح دو تا مرغ پر کندم، یک تا تکه کردم قصاب اعظم!
داشتم بادمجون می‌پختم. مامان گفته بودن که توش سیر بریزم و چون داداشم سیر دوست نداره قرار بود قایمکی این کارو بکنم! اما خب من سیر رو فراموش کردم و مامان از تو خونه حواسشون بود. برای متوجه کردن من گفتن "آب ریختی؟" من بدون برگشتن به سمت خونه گفتم آره ریختم. دیدن من اصلا اشاره رو نگرفتم! باز گفتن "رب رو چرا نذاشتی تو یخچال؟" سوال پرتی بود و من متعجبانه برگشتم سمت مامان که دیدم دارن با ایما و اشاره میگن "
 
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
«امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
 
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که نا
چه انبوهی در اطرافت ساخته اند. از همه رقم آمده اند به استقبالت: پیر و جوان و زن و مرد. هرکدام یک گوشی به دست دارند و به خیالشان، تو را در خویش غرق کرده اند! اما در حقیقت، خود در تو غرق شده اند، در لبخند دل ربایت. و چه ساده ای تو که بی هیچ واسطه و هیچ رمز عبوری، در اختیار مردمت هستی. پاره ای از تن شان شده ای. شاید هم آنها پاره ای از تن تو. از آن سوی، بچه ها با اوج سادگی خویش تو را می خوانند: سردار!نه حاج قاسم صدایت میزنند، نه آقای سلیمانی و نه عموجان. سرد
داستان کوتاه پند آموز
مردی در خواب میدید ..
  داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه ان
ابتدا باید آرام و بی صداترین مکان ممکن را انتخاب کنید.حواستان باشد که تلفن را از پریز دربیاورید و گوشی همراهتان را خاموش کنید. یک لباس راحت بپوشید یا هر قسمتی از لباستان را که تنگ است آزاد کنید.دقت کنید که هر وقت شروع به منقبض کردن گروهی از عضلات خود کردید بیش از حد آنها را فشرده نکنید، یعنی بیش از دو سوم نیروی خود را جهت انقباض عضلات استفاده نکنید شما یک انقباض محکم می خواهید اما مسلما بدنسازی کار نمی کنید.این انقباض عضلات را شش تا ده ثانیه ا
چه انبوهی در اطرافت ساخته اند. همه به پیشواز تو آمده اند: پیر و جوان و زن و مرد. در آن هیاهو، شاید گمان شان این باشد که تو را در خویش غرق ساخته اند! اما در حقیقت، خودشان در تو غرق شده اند، در آن لبخند دل ربایت. و چه ساده ای تو که بی هیچ واسطه و هیچ رمز عبوری، شانه به شانه ی مردمت ایستاده ای. پاره ای از تن شان شده ای. شاید هم آنها پاره ای از تن تو. از آن سوی، بچه ها با صفا و صمیمیتی وصف ناشدنی تو را صدا میزنند: سردار!یعنی از میان القاب گوناگون تو، «سردار
مطمئن هستم که منشاء پیدایش این موجود هیچ خفاش یا خوک و یا همچه جانوری نیست؛ بل که یک روزی یک جایی یک زمانی، منِ تنهایِ دور از تو، با حسرت به دو دست گره خورده به هم نگاه میکرده که ناگهان یک قطره از چشمِ منِ حسود جدا افتاده و تبدیل شده به این موجود کوچک عالم گیر.
 
پ.ن:
دلم برای تو...دل تو هم...
ناگهان خود را پیدا کنی، در معمولی ترین جایی ک شاید باید باشی ولی، انگار عجیب شده باشد این "بودن". و چیزی از اعماقِ متعفن درونی ک از آن نفرت داری، فشار می آورد و انگار می خواهی چیزی را بالا بیاوری؟ دیوار ها نزدیک تر شده اند و آن رنگِ زرد چندش آور، از همیشه زرد تر شده است و نفست تنگ می شود. ساعت رویِ دیوار، چ بد می نوازد. دقت کردی؟ می شنوی و سرت چقدر گیج می رود و فکر می کنی ک چ عجیب است، ایستادن. برای ساعت ها، ماه ها؟ و ناگاه لحظه ای، و فقط انگار برای ث
یک مدتی توی قلبم بود.قلبم داغ می شد.تند و نامنظم می کوبید.بیقراری می کرد.‌استرس داشت، می ایستاد. منظم می زد. می ایستاد. منظم می زد. بعد ناگهان رفت توی سرم.تیر می کشید. درد می گرفت. مات و متحیر می شد.افکار بیهوده تخریبش می کرد.خیلی وقت است همان جا ایستاده.توی مغزم... گیج و منگ و معلق...
معصومه باقری
تن و بدنم می لرزد، وقتی میبینم گنجشک ها از سرمای زیاد، خودشان را روی سیم برق ها باد کرده اند!
ترس این را دارم که ناگهان بترکند. به طور بیمارگونه ای کل روزم را به این موضوع فکر میکنم. شاید اینها مقدمه مرضی سمج باشد، شاید اینها همه نشانه است!
وقتی شخصیتی معروف و مطرح می شود آن چنان او را بالا می بریم که فقط مانده او را پرستش کنیمولی
ناگهان با دیدن کوچکترین خطایی از او، همگی آماده نابودی و از بین بردنش می شویم

نمونه های این رفتار از سوی عوام مردم، بارها و بارها طی این سال ها با اندیشمندان، بازیگران، نویسنده ها و انواع شخصیت ها مشاهده شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید محمد رضا تورجی زاده)
یکی از همرزمان شهید اینگونه تعریف می کرد:
بعد از نماز ظهر  کل بچه های گردان دور هم جمع شده بودند.ناگهان 
یکی از مسئولین آمد و گفت: دستشویی های اردوگاه خراب شده! 
الان هم برای تعمیر چند نفر رو اوردیم اما می گویند
ادامه مطلب
#آنیناگهان یک نگاه یک تلنگر یک نفس...تو را میبرد به تمام زجه هایی که زدیتمام زجر هایی که کشیدیو روحی که بشدت کتک خورد و سر بریده شدهیچگاه گذشته نمیگذررد ...گذشته همیشه باقی خواهد ماند ... :)و همین حال خرابی که گذشته ی فرداست... :)#دلساخته_های_آنی
استاد این بار با موضوع جدیدی درس انشاء را شروع کرد. او لیوانی را از کیف خود در آورد  به شاگردان نشان داد و گفت موضوع انشاء امروز این است. بعد ناگهان لیوان را به زمین زد و صدای مهیبی بلند شد و تکه های شیشه به این سوی و آن سوی پرت شد. همه شاگردان از این کار استاد متعجب شده بودند و سکوت همراه با ترسی ملایم فضای کلاس را در بر گرفته بود. انگاری زمان متوقف شده بود و همه در فکر عمیقی فرو رفته بودند. بعد استاد گفت حالا شروع کنید به نوشتن!
پس از مدتی مشخص شد
بازی 41148 در سبک ماجراجویی و ترسناک و در 4 قسمت ساخته و منتشر شده که هر 4 قسمت جزو برترین و پرفروش ترین بازی های اندرویدی ایرانی بوده اند.
در اپیزود یا قسمت اول بازی، داستان مردی را دنبال خواهید کرد که ناگهان به هوش آمده و در حالیکه هویت و گذشته اش را به یاد نمی آورد، خود را در ساختمانی بزرگ و عجیب می یابد که سقفش منفجر شده و آثار خرابی و اجساد آدم هایی که به شکلی فجیع کشته شده اند، در همه جای آن دیده می شود...
ادامه مطلب
دیگر هیچ کینه‌ای توی سینه‌ی من نیست. دست مرا گرفتی و بردی گذاشتی روی سنگ سیاه ثقلم. تو مجبورم کردی که به همه‌چیز این دنیا رحم کنم. تو هم به من رحم کن.
آدمی را که از جا کنده نمی‌شود، به زور و زخم از جا می‌کنند. تو مرا کندی از جا. چنان کندی که خیال هم نمی‌کردم. من زور کنده‌شدن نداشتم و تو مرا با زور بی‌نهایت خود کندی. پس یک زخم -گفته بودم که- از تو طلب دارم. بنده که آزاد می‌شود به قدر یک مهر نشان بندگی می‌ماند روی تنش لابد. داغ روی پیشانی عتائق می
انیمیشن inside out رو دیدیم همه احتمالا.. و هر کس حداقل با یه قسمتیش همزاد پنداری کرده. من الان اتفاقی زدم وسطش و اون صحنه اومد که داره خودشو به کلاس معرفی می‌کنه، و یه خاطره غمگین جزو خاطره های اصلیش اضافه میشه.. برای اینکه جلوشو بگیرن همه خاطره های اصلیش یهو محو میشن. همه ابعاد شخصیتش ناگهان خاموش میشن. من دقیقا خود این صحنه‌ام. خیلی وقته. نمی‌دونم حتی از کی شروع شد. یادم نمیاد. ولی بارها و بار ها شده وسط گریه یهو همه چیز برام بی معنی بشه. یه دفعه ن
فرض کنید تمام دارایی شما پنج میلیون تومان است.
ناگهان متوجه می شوید که یک میلیون تومان از پولتان را از دست داده اید.
ناراحت می شوید؛ طبیعی است. چون به هر حال این که آدم ناگهان یک پنجم سرمایه اش را از دست بدهد جای ناراحتی هم دارد.
اما
حواستان می رود سمت آن چهار میلیون تومان باقی مانده. از این به بعد وسواس به خرج می دهید و حواستان را جمع می کنید که آن چهار میلیون را به راحتی از دست ندهید.
امروز ششمین روز ماه مبارک رمضان است.
یک پنجم ماه رمضان را از د
امیرالمؤمنین علی(علیه السلام):هرکس مالی را ازحرام بدست آورد, آن رادر راه ناشایست خرج میکند.
امیرالمؤمنین علی(علیه السلام):هرکه در کودکی نیاموزد دربزرگی پیشرفت نمیکند.
پیامبر(صلی الله علیه وآله):تافرجام کسی برشما معلوم نشده , ازاوبه شگفت نیایید, چه آنکه آدمی زمانی دراز ازعمرخودیا برهه ای از روزگارش را کارهای شایسته میکندکه اگرباهمان وضع بمیردبه بهشت میرود اما ناگهان تغییرمیکندوکارهای ناشایست انجام میدهد.
پیامبر(صلی الله علیه وآله):از
بابا میگه :خدا تو قرآنش گفته ...سیروا فی الارض...
من هیچ وقت دوست نداشتم تو بمونی گوشه خونه...خدا رو شکر این اتفاق هیچ وقت برای تو نیوفتاده...از این به بعد هم...
و من ناگهان ...
_اجازه میدی برم انگلیس؟یا آمریکا ؟یا فرانسه ؟یاحتی ایتالیا...یااا حتی تر ...لبنان؟
بابا از حال عرفانیش خارج میشه و میگه ...دیگه روتو زیاد نکن!
 
تو بودی،
من بودم و ماه، 
و ستاره هایی که چشمک زنان در آسمان شب دلبری می‌کردند.
باد موها‌یمان را موج وار در آسمان مخملی شب به رقص در می‌آورد.
 
تو بودی، 
من بودم و شیطنت هایمان،
لبخند و خنده های واقعی‌مان،
 که همچون الماس در صورتمان می‌درخشید.
 
تو بودی، 
من بودم و دنیای پر از سرخوشیمان
و قلب هایی که عاشقانه می‌تپید.
 
ماه بود،
من بودم و سکوت شبهای دلگیر.
 
ماه بود، 
من بودم و ستارگانی که مال ما نبود.
 
ماه بود،
من بودمو لبخندی که تلخ بود.
 
ما
اگر ساعت نه شب است و من همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کرده‌ام و خزیده‌ام زیر دو تا پتو و زانوهایم را توی شکمم جمع کرده‌ام و در تاریکی این‌ها را می‌نویسم، اگر هر آن ممکن است ناگهان بزنم زیر گریه و هیچ جوره آرام نشوم و تهش مجبور شوم قرص خواب یا آرام‌بخشی بخورم و آرام آرام بدون اینکه درست متوجه شوم چه اتفاقی دارد می‌افتد ناگهان از همه چیز تهی شوم و به خواب بروم، اگر دیروز با یکی از بچه‌ها بگومگو کردم و حرف‌هایی زدم و کمی تند رفتم و ناراحتش کردم _هر
توی کتابفروشی هستم، چند کتاب را انتخاب کرده ام و به سمت صندوق می روم.ناگهان تو را می بینم! خشکم می زند. اما تو که نمی دانی من در شهر توام .یکهو متوجه نگاه خیره من می شوی، من دستپاچه مسیر نگاه را کج می کنم.افکار صاعقه وار از ذهنم می گذرد و صدایی در درونم می گوید الف دور شو! دورشو!من با دستهای مضطرب و لرزان کتابها را روی میز جا میدهم. یکی دوتا کتاب روی زمین می افتد و من بی اعتنا با سرعتی نامناسب آن فضا می دوم و تو بی معطلی به دنبال من...به درب خروجی که
قصۀ هجرت رسول صلی الله
امّ مَعبد زن بود در میان بیابان، او را پسری بود نام او مَعبد. رسول او را پرسید که در میان بیابان چه می‌کنی؟ گفت: «مرا شوهریست رمه‌دار. رمه را دور ببرده‌ است و من با پسر افگار اینجا بمانده‌ام که شل است و مُقعَد برجای بمانده.» رسول گفت ترا هیچ چیزی هست؟ گفت: «مرا این بزی پیرست و لاغر نمی‌تواند رفت با رمه اینجا بمانده.» رسول مر ابوبکر را گفت رضی الله عنه که آن بز را به من آر، بیاورد. رسول دست به پشت او فرو آورد، آن بز شیر آور
انتشارات نامک منتشر کرد: اکهارت تلی در سال 1997 در 29 سالگی، هنگامی که در مقطع دکترا در دانشگاه کمبریج مشغول به تحصیل بود و در عین حال از اضطراب و افسردگی شدیدی رنج می‌برد. شبی، به ناگهان انقلاب حال پیدا می‌کند و به نگاه و واقعیتی دیگر می‌رسد.
ادامه مطلب
من او را از خودش هم گرفته بودم.
نمی خواستم او را به معنای عام تصاحب کنم.
تمام خواسته ام داشتنش بود.
می خواستم او را فقط برای خودم نگه دارم
و ذره ذره کشفش کنم.
هیچوقت تکراری نمی شد.
هر بار چیز جدیدی از میان حرف ها و رفتارش
کشف می کردم.
فکرش را بکن.
کسی که بارها توی کافه کنارت نشسته
و با تو شیرکاکائوی داغ خورده،
ناگهان بفهمی از شیرکاکائو و بوی مسخ کننده اش متنفر است.
 
معصومه باقری
حضرت علی اصغر، فرزند ابا عبدالله‌ الحسین (ع) و رباب دختر امرء القیس‌بن‌عُدی است. علی در مدینه متولد شد.
علی اصغر؛ باب‌الحوائج کربلابه گزارش خبرنگارحوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ حضرت علی اصغر در سفر حسینی از مدینه به مکه و از مکه به کربلا همراه کاروان بوده است. از سن او در هنگام شهادت حدود یک سال (بیش از نه ماه) گذشته است. وی، باب‌الحوائج کربلاست. حضرت علی اصغر به غربت حسینی لبیک گفت. هنگامی که در میدان کسی نمانده بود و
چه چیزی می تونه از یه بچه ی دوازده کیلویی با هشتاد سانت قد یه هیولای ترسناک بسازه؟ 
عارضم خدمتتون که هفت تا دندون تیز، یه فک قدرتمند و حس خود بامزه پنداری:)
نتیجه اینه که الان من و باباش با مجموع سن تقریبی 60 سال از یه موجود 14 ماهه عین مرگ میترسیم که ناگهان وسط بازی و خنده یه تیکه از گوشتمون توی دهنش جا نمونه:-| 
این است لحظات زیبای مادر و فرزندی
 
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
در باز شد... 
برپا !... بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم...
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان...
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند...
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت...!
و در زمانه ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته...
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و
یأیها الرسول؛ بلغ...
نیمه شب در ظلمات غار مشغول عبادت بود، چشمه اشکش لحظه ای از باریدن نمی ایستاد.
این ظلمت غار نبود که آزارش می داد؛ ظلمت دل مردم بود.
ناگهان نور شدیدی تابیدن گرفت و غار تاریک را همچون روز روشن کرد. گویی خورشیدی در دل شب ظاهر شد.
نور گفت: بخوان! ...
ادامه مطلب
سوار قطار بودم. ناگهان باد بسیار شدیدی از روبرو وزید. قطار، تعادل خودش را از دست داد و ریل خارج شد. شیشه ی پنجره ی قطار شکست و من از پنجره به بیرون پرتاب شدم. از ترس بی هوش شده بودم. پس از مدتی، وقتی به هوش آمدم،.... 
برای خواندن ادامه ی داستان لینک زیر را باز کنید:
http://dastan86.blog.ir/post/2/%D8%AF%D8%B4%D9%85%D9%86-%D8%B7%D8%A8%D8%A8%D8%B9%D8%AA
محققا در مثل , زندگی دنیا به آبی ماند که از اسمانها فرو فرستادیم  تا به ان باران انواع مختلف گیاه زمین از انچه ادمیان و حیوانات تغذیه کنند  , بروید تا ان گاه که زمین از خرمی و سبزی به خود زیور بسته و ارایش کند و مردمش خود را بر ان قادر و متصرف پندارند . که ناگهان فرمان ما به شب یا روز در رسد و ان همه زیب و زیور زمین را دور کند . 
و زمین چنان خشک شود که گو یی دیروز در ان هیچ نبوده 
درمیان انبوهی از مه
افراد سعی می کردند کنار هم دیگر جمع شوند
تا شاید راهی برای نجات باشد
بدن همه از ترس می لرزید
ناگهان تکان شدیدی بدنه کشتی را به لرزه در آورد
جلوی کشتی به قدری سنگین شده بود که پایین تر از قبل شده بود
هرمز تعدادی از سربازان را به عقب فرستاد 
تا کشتی زیاد از حد کج نشود
مه
نمی گذاشت چیز زیادی دیده شود
آرام آرام
با قدم های کوچک به سمت جلو می رفتند
نگهان صدای خشنی به آرامی آمد
(شما به منطقه نفرین پادشاه پنج  دریا وارد شدید )
همه شمش
دلم می خواست فدایت شوم دلم خیلی چیز ها می خواست ... مثلا یک لحظه دیدنت یک آرزوهایی هستند که نه به آنها می رسی و نه فراموش ات می شوند یعنی همان دق مرگ شدن کاش می شد بعضی واژه ها را معکوس معنا کرد همانگونه که تو وقتی خوشحالم ناگهان به فکرم می آیی و حالم را می گیری نامت هر چه هست اکتشاف منی از جهتی شبیه ماری کوری ام او رادیو اکتیو را کشف کرد کشفی که باعث مرگش شد و من تو را #الهام_ملک_محمدی
من ز هر پهنا به آغوشت پناه آورده ام،
یک دل شوریده پردرد و آه آورده ام.
با دل و جان جان و دل سازم فدای عشق تو،
جان به لب دل را به کف همچون گواه آورده ام.
صد گوا جستم برای بخشش عفو گناه،
صد گواه از بهر یک عفو گناه آورد ه ام.
از خود و غمهای خود ناچار می سازم فرار،
من به سوی کعبة مهر تو راه آورد ه ام.
از فریب دیدة این عالم پرشور و شر،
من به چشم دل به سوی تو نگاه آورد ه ام.
شعر آوردم به وصفت از سر صدق و وفا،
ای خدا، بخشا مرا، گر اشتباه آورده ام.
خواهم فراموشت کنم عمرم کفایت می‌کند؟
ای آنکه عشقت را دلم هر دم حکایت می کند
بیمار عشقت گشتم و درمان ندارد درد من
عشق تو در رگهای من دارد سرایت می کند
فرمان به قتل این دلم دادی و دیدم ناگهان
کاین دلبر دل سنگ ما راحت جنایت می کند
در کوچه باغ خاطره یاد تو آرامم کند
هر قطره اشک من ولی از تو شکایت می کند
گر بر سر قبرم شبی یک لحظه ای هم بگذری
منصور گوید سوی ما یارم عنایت می کند
من می‌نشینم از دور دعواها را تماشا می‌کنم، گاهی می‌خندم، گاهی لذت می‌برم، ولی بیشتر می‌خندم. چندوقتی هم هست دعوای مترجم‌ها را تماشا می‌کنم، و از آنجا که دعوای "دیتا ساینتیست"ها با هم، و دعوای پارتنرها با هم، و دعوای زن‌وشوهری، و دعوای حزبل و اصلاحاتی، و دعوای شریفی با غیرشریفی، و دعوای نویسنده با نویسنده، نویسنده با ناشر، استاد با استاد، و مجموعا دعواهای زیادی دیده‌ام، می‌توانم بگویم تماشای دعوای مترجم‌ها لذت‌بخش‌تر است. آنچه که
گاهی وقت ها فکر میکنم شاید قرار باشد تکرار شود. دوباره و دوباره و دوباره...
دلم میخواهد پایان مثل اسمش باشد کاملا واقعی شاید حتی واقعی تر از یک خیال. دلم میخواهد تکرار پایان را نبینم این یعنی مرگ پایان...
شاید هم دلم میخواهد پایان هر چیز اغاز دیگری نباشد. اگر قرار باشد هیچ وقت اغاز پایان را پیدا نکند طاقت فرسا میشود نمیشود؟
فکرش را بکن تکرار یک تکرار تا چه حد میتواند زجراور باشد شاید بگویی بعضی از تکرار ها زیبا هستند اما این فرق دارد با هر چیز دی
{از عاشورا تا ظهور - شماره 38}
 
حضور امام زمان در دسته عزاداری
 
روز عاشورا بود و موج عزاداران - از هر سو - به طرف کربلا در حرکت بود، علامه بَحرالعلوم به همراه گروهی از طلبه ها به استقبال عزاداران می رفتند..
به محلّه طُویریج رسیدند (که دسته ی سینه زنی و سبک سینه زنی شان مشهور است) وقتی سیدبحرالعلوم به آنها رسید ناگهان - با آن کهولتِ سن و موقعیت اجتماعی و علمی - لباس خود را به کناری گذاشت و در صفِ سینه زنان با شورِ وصف ناپذیری به سینه زدن پرداخت! پس از
من هزار باره باید به تو، خودم، و تمام کسانی که می‌شناسم یادآوری کنم که زندگی هستی یافتن از عدم است. ارغوانم، خبری از حضور تو تا ده ماه پیش در زندگی ما بود؟نه. خبری از حضور من در این جهان تا سال‌‌‌‌‌‌‌های قبل از هزار و سیصد و هفتاد بود؟ نه جانکم.
زندگی همینقدر ناگهانی و نابهنگام است. و حضور افراد زندگی دیگران را دست‌خوش تغییر می‌کند. زندگی آمیختگی هرلحظه‌ی نیستی و هستی، غم و شادی، لبخند و گریه، ترس و شجاعت،سکوت و صدا،پوچی و معنا، و شکست و
 
این «جوکر» همان‌طور که کارگردانش گفته بود به تراویس بیکل «راننده تاکسی» اسکورسیزی نزدیک است. کسی که می‌خواهد خیابان‌ها را از کثافت پاک کند. طعنه‌آمیز نیست که دست آخر به رابرت دنیرویی شلیک می‌کند که بازیگر نقش تراویس بیکل بود؟ یعنی حتی تراویس بیکل هم در گاتهام تاب نمی‌آورد. فقط جوکر است که می‌تواند با رسیدن به پوچی مطلق، بدون هیچ هدف والایی در گاتهام تبدیل به قهرمانی آنارشیست و البته در جهت اهداف سیاستمداران جامعه شود.
«جوکر» بیشتر ا
چند دامنه که برداشت زانوهایش شل شدند و افتاد. آهی کشید. بلند شد و باز هم از دیوار پشته کشید. دفعه ی اختتام مظفر شد و روبه روی آینه ایستاد. ناگهان از دید قیافه اش یکه خورد. ولی ناامید نشد. قیچی و شانه را برداشت و دست به امر شد. موهایش را کوتاه و صورتش را اصلاح کرد.کارش که تمام شد به آینه لبخندی زد و با خودش گفت: «حالا شد.» از فردای آن روز، عنکبوتِ پیر، مشت نوه اش را می گرفت و به مدرسه می برد.
«یا لطیف»
دنیای مادری سرشار از تناقض‌هاست برایم. فکر می‌کنم خاصیتش همین است. چند وقت پیش کنار لیلی نشسته بودم تا خوابش ببرد. شب بود و خوابش نمی‌برد. مدام تا لبه‌ی خواب می‌رفت و برمیگشت. هربار که چشمان بسته‌اش باز می‌شد کلافه می‌شدم. نگران می‌شدم. دلم میخواست بخوابد و من راحت شوم. از طرف دیگر دست کوچکش را روی دستم گذاشته بود. لحظاتی که کلافگی و نگرانی نخوابیدنش رهایم می‌کرد لذت گرفتن دستش مرا به آسمان می‌برد. حس کردن گرما و لطافت دستش می
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



 
همه ی بچه ها آمده بودند و داشتند بازی میکردند ولی به جای اینکه من را بزنند خودشان را میزدند و من بالای تخت به آنها نگاه میکردم و میخندیدم. استاد نصر که میخواستند آنها را از هم جدا کنند، نتوانستند و ناخواسته وارد بازی شدند . شدت بازی زیاد شده بود ناگهان خبری رسید که
ادامه مطلب
             خوابِ نوشین
 
   یک شبی آمد به بالینم پری
   سوی آغوش من آمد دختری
   سرنهادم در کنار گوشش و
   گفتم از حور بهشتی بهتری
   لب نهادم بر لبان نازکش
   مست گشتم من از این همبستری
   ناگهان کردم هوای باغ او
   تا بچینم من ، دو لیموی تری
   تا گرفتم من به دندانم یکی
   بعد از آن رفتم سراغ دیگری
   چون گرفتم کام دل از سینه اش
   ناگهان آمد صدایی از دری
   خواستم تا که بیایم من به خود
   از دل حالم پریدم با سری
    بَه چه نوشین خواب خوبی داشتم
خانه را که تعمیر کردیم، اطراف پنجره را گچ نگرفتیم. دیشب از روزنه های کنار پنجره یک گنجشک سیاه بخت وارد اتاقم شده و خودش را دیوانه وار به در و دیوار میکوبید. دمش کنده شد، بالهایش تمام زخمی شد. 
من در همان حالت خواب و بیداری، پنجره اتاق را باز کردم تا خودش را نجات بدهد. در همان حال به رخت خواب برگشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 
با صدای اذان که در گوشم سوت کشید بیدار شدم و به اطرافم نگاهی انداختم. هوا خیلی سرد و کشنده بود و من تنم در برابر سرما نازک و
درمان شپش موی سر                                                                                   شپش سر یک مشکل رایج در میان کودکان است ؛یک کودک شپش می گیرد و سپس ناگهان همه شپش سر می گیرند. بنابراین مهم است که اقدامات پیشگیرانه را انجام دهیم و چند درمان طبیعی خانگی را داشته باشیم.

ادامه مطلب
خواستم بنویسم گاهی مسئول خشم دیگران خودمان هستیم. وقتی تصمیم نادرست می گیریم. وقتی دیگران را یک جایی، یک طوری وادار می کنیم کاری را بکنند که ما می خواهیم، یک جایی، یک طوری روی سرمان خالی می کنند همه زجرهایی را که کشیدند. ممکن است فقط یک سوزن زده باشیم ولی ناگهان طوفانی از باد، از بادکنک دل دیگران خارج شود.
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
روایتی از یکی از همرزمان شهید حججی:
از داعش یک روستا را پس گرفته بودیم ولی هنوز در آن درگیری
بود. وسط خمپاره و نارنجک و تیر و تفنگ بودیم که ناگهان دیدیم 
محسن بلند شد. به او گفتم: چیکار می کنی؟
ادامه مطلب
در باغی چشمه ای بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد که تند تند خشت ها را می کند و در آب می افکند. آب فریاد زد: های، چرا خشت می زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده ای می بری؟ تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنی
عنوان کتاب : انسان در جستجوی معنا
"خواننده این کتاب مطالب بسیاری فرا می گیرد و می آموزد وقتی انسان ناگهان احساس کرد که دیگر چیزی برای ازدست دادن به جز جان و بدن عریان خود ندارد چه می کند .
شرحی که دکتر فرانکل از آمیختن احساسات و هیجان به ما می دهد ، واقعا تسخیر کننده است و روح را تسخیر می کند . "
نویسنده : ویکتور فرانکل
مترجم : امیر لاهوتی
 
مخفی بودن اولیای الهی در بین مردم
جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید حسین هاشمی نژاد می گفتند: یک روز که در خدمت آقای مجتهدی نشسته بودم، صحبت از تشرف بعضی از بندگان بی نام و نشان خدا به محضر حضرت ولی عصر علیه السلام به میان آمد، ایشان فرمودند: روزی یکی از وسایل اتاق، در نجف اشرف خراب شده بود و من از تعمیر کار جوانی خواستم تا برای تعمیر آن به حجره بیاید. هنگامی که او مشغول تعمیر بود، ناگهان در این فکر فرو رفتم که سعادت نصیب من شده است و خدم

ارشادهای غیبی
آیت اللَّه حاج شیخ حسین شب زنده دار فرمودند:یکی از دوستان متدین جهرمی به نام حاج مصطفی که شغل قنادی داشت، نقل کرد که: من در آغاز، کسب و کار خوبی نداشتم، ولی همیشه یکی دو نفر را جهت خواندن زیارت عاشورا دعوت می‌کردم و به صحرا می‌رفتیم. پس از آن، با نان و خرما و اَرده از آن‌ها پذیرایی می‌کردم. این کار سال‌ها ادامه داشت و به قدری این برنامه توسعه یافت، که در این اواخر هیأت‌های مختلف عزا را اطعام مفصّل می‌کردم.
ایشان (حاج مصطفی)
             خوابِ نوشین
 
   یک شبی آمد به بالینم پری
   سوی آغوش من آمد دختری
   سرنهادم در کنار گوشش و
   گفتم از حور بهشتی بهتری
   لب نهادم بر لبان نازکش
   مست گشتم من از این همبستری
   ناگهان کردم هوای باغ او
   تا بچینم من ، دو لیموی تری
   تا گرفتم من به دندانم یکی
   بعد از آن رفتم سراغ دیگری
   چون گرفتم کام دل از سینه اش
   ناگهان آمد صدایی از دری
   خواستم تا که بیایم من به خود
   از دل حالم پریدم با سری
    بَه چه نوشین خواب خوبی داشتم
پاسخ فعالیت های درس اول مطالعات پنجم 
جواب فعالیت های درس اول مطالعات پنجمفعالیت
برای هر یک از موقعیت های زیر، جمله ای مودبانه و محترمانه بنویسید؟
فهیمه روی پیشخوان کتابخانه مجله ای را می بیند. دوست دارد آن را بردارد و ورق بزند. پس به خانم کتابدار می گوید: خانم کتابدار عزیر ممکن است اجازه دهید من از مجله ی روی میز استفاده کنم؟
رضا دارد با عمویش صحبت می کند. ناگهان تلفن زنگ می زند. رضا می خواهد به تلفن جواب دهد. پس به عمویش می گوید: عمو جان ببخشی
خب گفتم همش که قرار نیست براتون داستان های ترسناک طولانی طولانی بزارم که وسطشم حوصلتون سربره!!
این بار اومدم با داستان دو جمله ای بترسونمتون:)
داستانی رو که در زیر قراره بخونین اثر فردریک بروان است که در سال 1948 نوشت ...
اخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!
خب زیادی ..شعره ولی هرزگاهی تنوع هم تو پست هامون خوبه بنظرم :)
روزی دختر کوچولویی در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها